امشب بازهم پستچی پیر محله ی ما نیومد..
یا باید خانه مان را عوض کنم..
یا پستچی را …
تو که هر روز برایم نامه می نویسی ، مگه نه . . . ؟
گریه ی آخر شب هایم …
انگار کافی نبوده …
این روز ها …
اول صبح ها هم …
گریه می کنم …
زیاد فرقـــے نڪرده . . .
خود خودشه
فقط اونــے که داره باهاش حرف میزنه
” من ” نیستم . . . !
آنقدر به مردم این زمانه
بی اعتمادم که میترسم
هرگاه از شادی به هوا بپرم
زمین را از زیر پایم بکشند…
دیگر هیچ مزه اى
دلچسب نخواهد بود
من تمام حس چشاییم را
روى لبانت جا گذاشته ام …
ϰ-†нêmê§ |